به عراقي‌ها گفتم: داوطلب آمدم


 






 

بر اساس خاطره‌اي از جانباز آزاده، رمضان كمال‌غريبي
 

توي گرگ‌وميش هوا ديدم چند نفر طرفم مي‌آيند. داد زدم: «من اينجام. زخمي شدم.» ولي آن‌ها به طرفم تيراندازي كردند. توي دلم گفتم: عجب آدم‌هايي هستند. من مي‌گم تير خوردم، اين‌ها باز تير مي‌زنند. نزديك‌تر كه شدند، ديدم دارند عراقي حرف مي‌‌زنند. رسيد روي سرم و محكم لگد زد. تمام تنم زخمي بود. گفتم: «من جاي پدرت هستم. نزن.
يك سرهنگ افتاد به جانم. بعد يك آجر كلان گذاشت توي دهانم و محكم با پوتين فشار داد. داشت نفسم قطع مي‌‌شد. همين كه خِرخِر مي‌كردم، دوباره ول مي‌كرد. يك مدت كه كتكم زدند، يك دست لباس‌دادند و فرستادنم پيش بسيجي‌ها. هر كسي يك حرفي مي‌زد. گفتند: «چرا ريشت ‌را نزدي؟ اينا فكر مي‌كنند تو فرمانده هستي.
فرمانده! پيرمرد، بابا بزرگته. ببين اين دست يك كارگر است؛ يك كشاورز روستايي. درسته كه نصف عمر منو نداري و فرمانده‌ام هستي، اگه روستايي باشي، حتماً بابات از قديم نديما برات گفته‌‌. گفته يا نه!؟ از خيش و گاو، گاوآهن، از درو، از كوله‌كشي و پاروكشيدن. همين يك ماهي كه هفت‌تپه آموزش نظامي بود، كِي ديدي من كم بيارم؟ حالا به من مي‌گي پيرمردي و بمان تو آشپزخانه. اصلاً يك حرفي؛ بيا با هم كشتي بگيريم!
نگاهي به دور و برم انداختم. بچه‌ها با كله رفته بودن تو بحث من و فرمانده. همين كه اسم كشتي را شنيدند، حلقة محاصره تنگ‌تر و تنگ‌تر شد. فرمانده حيران و ويران مانده بود چه جوابي بدهد. نمي‌‌خواست جلوي نيروهاي تحت امرش كم بياورد؛ هر چند قد و قواره تنومندي داشت. اگر چه جوان بود و توانمند، ولي من هم روغن حيواني خورده بودم. حق داشتم كه از قِبَلش بربيايم. از فرمانده انكار و از من اصرار. طولي نكشيد كه رزمنده‌ها ميدان بازكردند و ما دو نفر وسط ميدان، حيران و سرگردان. انگار فرمانده هم دل‌خوشي از پيشنهاد من نداشت؛ شايد هم حوصله‌اش را. اين از قيافه‌اش پيدا بود. رفته بود تو اَخم. من هم كُپ كرده بودم. عجب آشي براي خودم پختم! وامانده و سرگردان، داغ بودم و گمان نمي‌كردم كار به اينجا ختم شود. از طرفي هم مانده بودم حالا كه كشتي گرفتيم اگر كمرش را به خاك بمالم جلوي بچه‌ها حتماً خجالت مي‌‌كشد. خُب، جاي پسرم بود. از يك طرف هم اگر اين كار را نمي‌‌كردم بايد قيد عمليات و خط‌مقدم را مي‌‌زدم. همش مي‌شد هيچي. پس من براي هيچي آمدم؟
ته دلم آشوب بود، ولي چاره‌اي نداشتم. با صلوات و تكبير رفتيم روي تشك. بچه‌ها با يك تكه زغال يك دايره كشيده بودند و وسطش نوشته بودند تشك؛ همين. من ‌كه سواد نداشتم، بعد برايم تعريف كردند. كلي سياه شده بوديم. وسط كشتي و ميان تكبير و صلوات، گفتم: «فرمانده! از سرلج بيا پايين و من هم پشتمو به خاك مي‌‌مالم.»
فرمانده متوجه قوّت بازوهاي من شده بود و از شرم، سرخ و داغ، گفت: «باشه پيرمرد.»
تا گفت، من هم خاك شدم. همين كه به خاك غلتيدم، فرمانده پريد سوار موتور و رفت. فهميدم خجالت كشيده و روي ديدن منو نداره. خودش هم فهميده بود كه همه فهميده‌اند. يك‌راست داخل سنگر رفتم تا خودم را آماده عمليات كنم. اول كمي مقابل آيينه ايستادم و ريش‌هاي بلند و پرپشتم را شانه كردم. هرچه نگاه كردم نشاني از پيري نبود. عكس امام را به سينه‌ام سنجاق كردم. كلاش را برداشتم و زدم بيرون.
بچه‌ها هر يك سرگرم خودشان بودند؛ يكي وداع مي‌‌كرد، يكي دعا، يكي نماز مي‌‌خواند و يكي پوتين‌هايش را واكس مي‌‌زد. سربند «يازهرا» را بستم و به حسينيه رفتم. فرمانده از كربلا مي‌‌گفت؛ از عباس(ع) علمدار، از حسين(ع) و زينب(س)، از خيمه‌هاي آتش گرفته، از تشنگي از ظهر عاشورا، از اسارت اهل حرم. هر عمليات يك عاشورا بود؛ هم حسين(ع) داشت و هم زينب(س)، هم عباس(ع) داشت و هم سجاد(ع).
نمازجماعت كه خوانده شد، دسته‌ها كه مشخص شد، سوار كاميون شديم و به طرف منطقه عملياتي حركت كرديم. دو ساعت خاموش و بي‌صدا و پر از التهاب درون كه نمي‌دانم از ترس بود يا از عشق، هر چه بود، غوغايي داشتيم.
در منطقه‌اي‌ ناشناخته پياده شديم. بچه‌ها به دو ستون كنار هم حركت مي‌‌كردند. هرچه جلوتر مي‌‌رفتيم، صداي گلوله و خمپاره بيشتر به گوش مي‌‌رسيد. از معبري كه با دو طناب سفيد كشيده شده بود، رد شديم. درگيري به اوج خود رسيد. صداي آتش دشمن از گلوله و خمپاره در ميان صداي الله‌اكبر و ياحسين گم شده بود. ناگهان يك گلوله به پام خورد. افتادم. خون فواره مي‌‌زد. با چفيه پاهام رو بستم و بلند شدم. هنوز گرم بودم. همين كه دو ـ سه قدم رفتم، يك خمپاره نزديكم منفجر شد. دست و شكم و پاهايم دوباره زخمي شد. زمين‌گير شدم. بچه‌ها جلو مي‌‌رفتند و شهدا و مجروحين عقب مانده بودند. بچه‌هايي كه سرحال بودند و زخم كم‌تري داشتند، رفتند. هر لحظه تنم بي‌حس‌تر مي‌شد. اصلاً نفهميدم كي خوابم برد.
وقتي چشم باز كردم كه متوجه شدم نيروها رفته‌اند. كشان‌كشان حركت كردم. ولي حالي نداشتم و رمقي در تنم نمانده بود. اصلاً نمي‌‌دانستم بايد به كدام طرف بروم. ناگهان توي گرگ‌وميش هوا ديدم چند نفر طرفم مي‌آيند. داد زدم: «من اينجام. زخمي شدم.» ولي آن‌ها به طرفم تيراندازي كردند. توي دلم گفتم: عجب آدم‌هايي هستند. من مي‌گم تير خوردم، اين‌ها باز تير مي‌زنند. نزديك‌تر كه شدند، ديدم دارند عراقي حرف مي‌‌زنند. رسيد روي سرم و محكم لگد زد. تمام تنم زخمي بود. گفتم: «من جاي پدرت هستم. نزن.»
فكر همه چيز را كرده بودم، ولي اصلاً به فكر اسارت نبودم. ريش بلندم را چسبيد و من را از گودال بيرون كشيد. پرتم كرد روي خاك. از جا بلندم كردند و هر كدام يه مشت و لگد مي‌‌زدند. ريش‌هايم بلند بود. يكي از عراقي‌ها كه از همه‌شان گنده‌تر بود، گفت: «الخميني، الخميني. عكس امام روي سينه‌ام بود.»
محكم با قنداق زد روي عكس و هي عراقي حرف مي‌‌زد. مي‌‌گفت: «الخميني الخميني.» من كه هيچي حاليم نمي‌‌شد، گفتم: «من داوطلب آمدم جبهه. به خاطر امام. فكر كردين زوري آمدم.» تا اين را گفتم، دوباره شروع كردن به مشت و لگد. چشم‌هايم را بستند و انداختنم عقب يك ماشين. نمي‌دانستم كجا هستم و كجا خواهيم رفت. حالا من به اسارت رفته‌ام؛ مثل زينب(س)، مثل امام سجاد(ع). همين حالا من اسير شده‌ام. نمي‌دانم چقدر گذشته بود كه ماشين وايستاد و پايين آمديم. متوجه شدم كه بصره هستم. چند نفر ايستاده بودند و يك نفر فارسي حرف مي‌‌زد. شنيده بودم كه اين‌ها منافق هستند و مزدوري عراقي‌ها را مي‌‌كنند. همان منافق پرسيد: «اسمت چيه؟»
گفتم: «رمضان‌علي كمال غريبي. ميرمحله، قرق مي‌شينم.»
گفت: زوري آمدي؟»
گفتم: «نه.»
اون منافق به عراقي‌ها يك حرف‌هايي زد و سرهنگ با چوب محكم زد روي دستم كه تركش خورده بود؛ دستم همين‌طوري چركش ريخت روي زمين. گفت: «الخميني الخميني.»
گفت: «پس داوطلب آمدي!»
نمي‌‌دانم چرا فقط به ريشم گير داده بودند. و هي مي‌‌گفتند «الخميني» و هي مي‌‌زدند. گفت: «چندتا بچه داري؟»
گفتم: «شش تا.»
گفت: «پسر يا دختر؟»
گفتم: «چهارتا پسر و دو تا دختر.»
گفت: «بي‌سواد يا باسواد؟»
گفتم: «فقط يكي‌شان بي‌سواده. داره شير مي‌‌خوره.»
با پوتين به ساق پام زد و گفت: «مسخره مي‌كني؟ يك شيري نشانت بدم.»
بعد گفت: «پسرهات جبهه هستند؟»
گفتم: «بله دوتاشان داوطلبن، مثل خودم.»
همين كه مي‌گفتم داوطلب، لگد مي‌زد. گفت: «چند سال داري؟»
گفتم: «65 سال.»
گفت: «دستاتو بذار روي ديوار.»
من هم دست‌هايم را گذاشتم روي ديوار. خون مي‌‌ريخت. حال نداشتم. شروع‌كردند با شلاق زدن؛ حالا بزن كي نزن؛ حسابي كه زدند، من را انداختند داخل يك زندان كوچك. اين‌قدر تنگ بود كه همين‌طور سرپا ايستادم.
هم گرسنه بودم، هم تشنه. دو ساعتي گذشت. يك سرباز آمد و من را بيرون آورد. يك تكه نان داد با يك خرما كه مثل سنگ سفت بود، ولي از بس گرسنه بودم، خوردم. بعد پيراهنم را پاره كردند و چشم‌هايم را بستند و انداختند عقب ماشين. هر وقت كار داشتند، اول محكم مشت و لگد مي‌‌زدند. خلال پنبه، همين‌طوري پرتم مي‌كردند، لگد مي‌زدند. يك چيزهايي به عراقي مي‌گفتند و من حاليم نمي‌شد. من هم تو دلم فحش مي‌دادمشان. مي‌گفتم: زورتان به رزمنده‌ها نمي‌رسد، سر من خالي مي‌كنيند. آخرش نوبت ما هم مي‌شه. اول رفتيم بغداد. يك فلكه داشت مثل همين فلكه شهرداري خودمان. اول توي دلم گفتم حتماً من را مي‌برند كربلا. هي ذوق كردم و هي ذوق كردم كه اين همه كتك خوردم، رفتن به كربلا ارزش داره. خيلي خوشحال بودم كه داريم مي‌‌ريم. اصلاً همة درد و سختي‌ها يادم رفت. وقتي پياده شديم، ديدم توي اردوگاه هستيم. عراقي‌ها همه با يك شلاق دارند بسيجي‌ها را وسط محوطه توي هواي گرم، لخت، مي‌‌زدنند. من را كه پياده كردند، مثل ملخ ريختند دورم. هي بزن كي نزن. ريش بلند باعث درد سرم شده بود. يك سرهنگ افتاد به جانم. بعد يك آجر كلان گذاشت توي دهانم و محكم با پوتين فشار داد. داشت نفسم قطع مي‌‌شد. همين كه خِرخِر مي‌كردم، دوباره ول مي‌كرد. يك مدت كه كتكم زدند، يك دست لباس‌دادند و فرستادنم پيش بسيجي‌ها. هر كسي يك حرفي مي‌زد. گفتند: «چرا ريشت ‌را نزدي؟ اينا فكر مي‌كنند تو فرمانده هستي.»
150 نفر توي يك اتاق بوديم. بچه‌ها مثل پدرشان از من پرستاري مي‌‌كردند.
گفتن: «بايد ريش‌هايت را بزني، وگرنه هر روز مي‌برند و كتكت مي‌زنند.»
هر پنج نفر يك نصف تيغ مي‌‌دادند. هركار مي‌‌كردم، ريش بلند من را نمي‌‌زد. چند روز بعد دوباره سرهنگ من را بيرون آورد و روي خاك يك مشت شكر پاشيد. لختم كرد و گفت بخواب. به پشت خوابيدم. باز يك آجر گذاشت توي دهانم و فشار داد. همين كه خِرخِر ‌كردم، دوباره مي‌‌گفت: «برگرد!» شكرها همه توي تنم فرو رفته بود. هوا هم خيلي گرم بود. بي‌حال كه شدم، من را انداختند داخل اتاق. بچه‌ها مي‌‌گفتند: اين‌طوري نمي‌‌شود. اصرار كردند و به من فهماندند كه سر آن ريش بلند هم خودم و هم آن‌ها را به دردسر انداخته و حالا حالاها است كه بايد آنجا باشيم و اگر قرار است هر روز يك پاره آجر توي دهانم بگذارند به يك ماه هم عمرم قد نمي‌كشد. بعد چندتا تيغ نصفه دادند، ريشم را زدم؛ ديگر كمتر كتك مي‌‌خوردم.
يك روز توي محوطه اردوگاه، عراقي‌ها پوست پرتقال ريخته بودند. من هم كه خيلي گرسنه بودم، يواشكي جمع كردم و همه‌ا‌ش را خوردم. شب كه شد، شكم درد گرفتم. بعد شكمم دم كرد، مثل بشكه. داشتم مي‌‌تركيدم. پوست پرتقال گاز داشت و من هم گرسنه بودم. همه دورم جمع شده بودند. به من عمو مي‌گفتن. مي‌‌گفتن: «عمو تركيد. عمو مرد و مي‌خنديدن.»
گفتم: «لامصبا، من دارم مي‌تركم. شما مي‌خنديند؟»
يكي از بسيجي‌ها گفت: «آخه پدر من! تو كه سني ازت گذشته. حالا ما بچه‌ها اگه مي‌خورديم، يه چيزي.»
بعد هر كس يك دستوري مي‌داد؛ يكي مي‌گفت: علف بخور، يكي هم مي‌گفت: «بيا شكمت‌رو سوراخ كنيم تا بادش خالي بشه.»
من درد داشتم، اما اونا خنده‌بازاري راه انداخته بودند كه... .
چهار سال گذشت. اصلاً متوجه گذشت زمان نبوديم. از بس روزگار سختي را سپري مي‌‌كرديم، بيشتر به فكر درد و سختي‌ها بوديم تا آزادي.
منبع:ماهنامه امتداد شماره 49.